نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دختر ما نورا

دل نوشته مامانی

سلام مامانی دیدی گفتم این دفعه زودتر میام.الان که دارم واست مینویسم تو تو بغلمی و دارم برات می نویسم چند روز به عید بیشتر نمونده دخترم به یاری خدا این اولین بهار زندگیت که خواهی دید . ما عید انشا الله اهواز خواهیم بود و سال تحویل را پیش مامان بزرگ بابا هستی. چقدر از تو نوشتن شیرین مادر. مامانی جدیدا فقط زمانی تو آرامش میخوابه که تو کنارش باشی و صدای نفسهات را بشنوه عزیزم چه عشق عجیبیه این عشق مادر به فرزند . می دونی نورا الان بزرگترین آرزوم اینه که تو سالم و صالح زیر سایه ی پدرومادرت بزرگ بشی. و من عمرم حداقل کفاف بده که دخترم روا تو لباس عروس ببینم . از این که انقدر من و تو به هم شبیهم خیلی خوشحالم دخترم . تو برام خیلی عزیزی دخترو دوست ...
23 اسفند 1391

روزایی اول تولد و سفر نورا به اصفهان

روزایی اولی که به دنیا اومدی عزیزم مامانی خیلی سردرد داشت بعدم جای  عملش خیلی درد داشت . بعد از 15 روز از تولدت رفتیم اصفهان تو اون مدت بابایی هرهفته میومد اصفهان تا اینکه 5 روز بود که 40 روزگیت تموم بشه. برگشتیم خونمون تهران. روزایی که اصفهان بودیم خیلی برای مامانی سخت گذشت چون تو عزیز دلم خیلی دل درد داشتی  وبا گریه هات بند بند وجودم پاره می شد. از طرفی روحیه ی مامانی بعد زایمان حساس تر شده بود و دوری از بابایی قضیه را برام سخت تر کرده بود . خداروشکر که وقتی برگشتیم تهران حالت بهتر شد. چون مامان تنهایی دیگه ظاقت دل دردات را نداشت .
19 اسفند 1391

خاطرات نورا درچند ماه

سلام مامانی اگه بگم خیلی وقتی که نیومدم تو وبلاگت و وبلاگت را کامل نکردن شاید ازم دلخور بشی ولی وقتی که بشنوی مامان زهرات یکم بی حوصله شده واسه نوشتن ویابه علت اینکه با شما مشغول وقت نمی کنه بیاد شاید بهم حق بدی . سعی می کنم خاطرات قبلت را هم مرو کنم به لطف و یاری خدا شما الان دیگه روی شیمکنت نمی افتی و غلات می زنی یه دفعه می بینی از این ور خونه که می زارمت اون ور خونه سر در می یاری . باهم دیگه تو تنهاییمون حال می کنیم . خدارو شکر بابا مصطفی بالاخره درسش تموم شده و سرکارش مربوط با رشته تحصیلیش . خیلی دختر خوبی هستی شبا خیلی راحت میب خوابیدی دخترم و تو طول روزم خوب می خوابیدی ولی بعد از واکسن چهار ماهگیت به بعد یکم تغییر خلق و خودادی بعذ از ا...
19 اسفند 1391

اسباب کشی در بارداری

ببخشید مامان که انقدر دیر اومدم و وبلاگت را بروز کردم ولی سعی می کنم خاطراتت را کامل بنویسم .آره دخترم ما اسباب کشی کردیم به منزل جدید برای منی که یه خانم باردار بودم خیلی کار سختی بود ولی بیشتر کارهارا مادر جونت انجام داد . بعد از چیدن وسایل ها مادر جون یه یک هفته بیشتر پیشم مونده بود ولی وقتی خواست بره اصفهان من از لحاظ روحی خیلی اذیت شدم چون که تمام وقت تو خونه تنها بودم.بعد از رفتن مادر جون ما رفتیم خریدهای سیسمونی شما را کامل کردیم الان عکسای اتاقت را برات می زارم دخترکم
27 آذر 1391

روزهای پایان بارداری

مامانی از اونجایی که خیلی سرم شلوغ بود ودوست داشتم خاطراتت را لحظه به لحظه ثبت کنم تاخیر داشتم تو نوشتن . دخترکم 15 شهریور ماه وقتی من و بابایی رفتیم پیش خانوم دکترت برای چکاب و شنیدن صدای قلب قشنگت متوجه شدیم که بند ناف دور گردنت چیچید وا حتمالا شمنا زودتر از موعد مقرر به دنیا می یایی. نمی دونی که چقئر مامان زهرات و باباییت ناراحت شدن از اینکه تو داری اذیت می شی..
27 آذر 1391